سراپا اگر زرد و پژمرده اند،ولی دل به پاییز نسپرده اند...
تکه ای از جانم بود که نمی شناختمش.فقط گهگاه اسمی شنیده بودم و یا خبری پراکنده و نه چندان خوب از او به دستم می رسید. تا اینکه یک سال پیش شیرمردی به نام "محمد حسین جعفریان " که زخمی عمیق بر دل و جانش داشت، آمد و مثنوی به اشک آمیخته افغانستان را برایم روایت کرد...
این دو روز که کتاب "جانستان کابلستان" رضا امیرخانی دستم بود و در کوچه های غبارگرفته هرات و بلخ و قندهار و کابل قدم می زدم، بیشتر به تاریخ مشترک هزارساله اجدادم با هموطنان فکر می کنم. به اینکه چقدر دلم می خواهد آن عمارت گوهرشاد ساخته هرات را ببینم. به اینکه چقدر بد است که ما هزارسال هموطنی را نادیده می گیریم و به دویست سالی چسبیده ایم که بیگانه خطی کشیده است میان ما. به اینکه چه نامرد مردمی هستیم ما که هموطن دیروز را غریبه امروز می دانیم و مسخره اش می کنیم و تحقیرش، بی آنکه یادمان باشد که افغانستان وطن زخم خورده ماست. مردمانش هنوز پابند جوانمردی های گذشته اند و فارغ از آسیب های جامعه مدرن، انسانیت برایشان مهم است نه... . افغان امروز افسوس امنیت همسایه غربی اش را دارد و انتظار درک متقابل دارد نه طعنه و نمکی بر زخم.
اگرچه با بعضی تحلیل های امیرخانی در کتاب موافق نیستم، اما حداقل از این جهت قابل تحسین است که او برخلاف آن ها که ادای روشنفکر بازی و معتقدین به جهان وطنی را درمی آورند، نگاهش را به سرزمینی معطوف کرده که بیش از سرمایه های مادی ( نفت و معدن و دسترسی به دریا و...) سرمایه های معنوی و انسانی دارد.
افغانستان برگی است جدا شده ریشه اش، ریشه اش ایران است. خدا نکند ایرانیان این برگ در معرض طوفان را زیر پا له کنند.
با احترام به روح شهید برهان الدین ربانی...

من ایرانی ام، آرمانم شهادت...